.
همراه الي و نامزدش رفتيم عالي كيا سلطان...امامزاده دوست داشتنيه من..با همون جاذبه غريبش...با همون بغضي كه ميندازه تو گلو....هوا بشدت سرد بود...شمع ها رو روشن كردم...نشستم رو سيمان سرد...الي و نامزدش كنار آتيش نشسته بودن..و من رو ايوون امامزاده..توسرما كز كرده بودم..و شمع روشن ميكردم...از سرماي هوا چونه ام مي لرزيد..دستام مي لرزيد..به فس فس افتاده بودم...ولي تند تندشمعا رو روشن ميكردم.....به او قول داده بودم...براي مادرش دعا كنم....خاطرم هست...دفعه قبل براي قبولي او توي دكترا شمع روشن كرده بودم...نذري كه براي قبولي او داشتمو ادا كردم...و بعد براي خود او دعا كردم....براي خودم..براي دوستام...براي همه ي شماها...براي خونوادم....صداي خنده ي الي و نامزدش ميومد...مضحكه..اما من و او شديم مدل دوستاي معمولي...اين حال مضحكترين حالت ممكنه..به هيچ وجه برام قابل پذيرش نيس عشق آدم بشه دوست معمولي...همينكه امروز تكست ميده ..خوابتو تعريف كن....من زنگ ميزنم و تو 2 كلمه ميپرسم كه خوبه يا نه؟؟...بعد تكست ميده حال مادرش خوب نيس...و منم ادوايس ميدم و بهش ميگم عصردارمميرم عاليكيا سلطان براش دعا ميكنم...و اوهم ميگه ..براي اونم دعا كنم....." دلم ميخاست بالا بيارم از ريتم زندگيم....از فلسفه احمقانه عشق...دلم ميخاست بگم تو حلقت هرچي كه اسمتو تقدير ميخونن....يعني چي آخه.....اگه قرار بر همچين آخري بود...چرا اصن بايد سر راهه هم قرار ميگرفتيم...حالم از زندگي بهم ميخوره...دلم ميخاد تموم اين 29 سالو بالا بيارم....
.
هنوز سردمه....سرما رفته تو استخونم...دوش گرفتم....چاي داغ خوردم و خودمو تو دوتا پتو پيچيدم...ولي مثه يه قالب يخم....